آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یکشنبه و کلی کار

                                                                                 امروز با بابایی میریم بیرون تا کلی خرید کنیم آخه تقریبا خیلی چیزا مون تموم شده ؛ راستی میخوام این عکس با توپ شما رو بزرگ کنم بزنم به دیوار نمیدونم خوشت میاد یا نه حالا بزرگتر شدی خودت نظر میدی دخملی. قرار آخر هفته مامانی بیاد اینجا خیلی خوشحالم دلم براشون تنگ شده ؛ خودت بزرگ شدی میفهمی یه دختر که از مامانش دوره چی میکشه دعا میکنم هیچوقت خدا تو رو ازمن ...
22 شهريور 1390

آنا و مامان

امروز سه شنبه 90.6.8 بعد از یه روز بارونی و سرد که فکر میکردم ادامه داشته باشه هوا خوب و آروم شد من و شما هم تصمیم داشتیم امروز هم خونه رو تمیز کنیم هم بریم حموم که البته برای شمابیشتر یه آّب تنی به حساب میاد چون به محض حموم کردن شروع به دادو بیداد میکنی حالا که بزرگتر شدی خیلی ترسناکتر شده حموم کردنت آخه هر لحظه میترسم پات سر بخوره . امروز مامانی وبابایی میان و از قرار معلوم چهار شنبه هم عید فطر ه و سه روز تعطیلی در پیش داریم .    دخملی از حموم اومده بیرون و با موهای شونه کرده کلی خوشگل شده البته موقع لباس پوشیدن طبق معمول گریه کرده ولی وقتی نی نیشو دید ترجیع داد اونو ناز کنه .   شب مهمونا ...
21 شهريور 1390

عکسهای دخمل خوشگلم که حالا نانازتر از قبل شده

امروز مامانی و بابایی رفتن و خونه ساکت و آروم شده دوباره من و شما تنها هستیم و فرصتی خوبی برای من تا بیشتر در کنار تو باشم  ببوسمت نازت کنم مال من باشی و بخورمت ( البته این آخری شوخی بود یه وقت نترسی مامانی ). وقت رفتن مامانی اینا کلی گریه کردی آخه نمیدونم چرا هر کی میاد و میره تو این برنامه رو داری فرقی هم نمیکنه کی باشه فقط دوست داری باهاش بری شاید مقتضای سن شماست ولی مامانی اصلا این اخلاق رو دوست نداره . خلاصه بعد خوردن صبحونه رفتم سر وقت پیراهنت که دیروز بریده بودم و حالا دیگه با یه چرخ دور آستین در حال اتمام بود تا خوشگلم بپوشدش. وقتی آماده شد خواستم تنت کنم تا ببینم چه جوری شده ولی تو دیگه دوست نداشتی درش بیاری . عکسا...
21 شهريور 1390

سه روز تعطیلات و موندن ما تو تهرون

  از چهار شنبه شروع میکنم که عیده و ما پنج نفری دور هم هستیم شاید به قول مامانی اگه میرفتیم رشت میتونستیم جایی بریم ولی همین که دور هم هستیم هم خوش میگذره و از تنهایی بهتره مخصوصا واسه من که خیلی وقته بود مامان و بابامو ندیده بودم و فرقی واسم نمیکرد چون بهر حال رشت هم که میرفتم واسه دیدن اونابود .غروب رفتیم بیرون البته شما با بابایی زودتر رفتی میدان هفت حوض و ما بعد اومدیم اما چشمت روز بد رو نبینه تا ما رو دیدی یه الم شنگه ایی به راه انداختی بیا و ببین تا چند ساعت لج میکردی البته یکم حق میدم چون ظهر نخوابیدی و خسته و کلافه بودی ولی تقصیر خودته گلکم تا یکی رو می بینی نه خوب میخوابی نه خوب میخوری چرا نمیدونم ؟      ...
21 شهريور 1390

تقدیم به بابایی جون

  مامان جون میخوام یه شعر واسه بابایی جونم بخونم واسش مینویسی آخه من که نمیتونم : وقتی میای به خونه خونه چه زیباست   بابای من قشنگترین بابای دنیاست   بابای خوبم دوستت میدارم   آخه تو مهربونی الهی همیشه پیشم بمونی .   ...
21 شهريور 1390

تفنگ بازی 90.6.13

  دخمل شیطونم سلام  خوبی ؛ هر روز که میگذره عشق مامان به تو بیشتر میشه واقعا بعضی روزها فکر میکنم اگه خدا تورو به من نمیداد چی میشد احتمالا مامانی یا افسردگی حاد میگرفت یا نمیدونم بهر حال تو دخملی ناز الان مامان رو شاد کردی و هر روز که از خواب بیدار میشه و صورت گلتو میبینه کلی خدا رو شکر میکنه میبوستت عاااااااااااااااااااااااااااااااشقتم . امروز هوس تفنگ بازی زده بود به سرت و کلی شیطنت و ادای اینکه مامان رو داری میکشی و تا میمردم کلی ذوق میکردی میمیرم واسه اون خندههات . وقتی مامانی میخواست ازت عکس بگیره خواستی یه ژست بگیری : همه زندگی من ، طبق معمول وقتی بابا جون غروب اومد خونه خیلی خوشحال شدی رفتی پیشش کلی خود...
21 شهريور 1390

90.6.17

  امروز پنجشنبه ست و بابا مجبور شد بره سرکار  و منو و تو دوباره دوتایی با هم هستیم مثل خیلی روزای دیگه ، صبح که از خواب بیدار شدی منو صدا کردی مامان ولی من بیدار بودم و خودمو زدم به خواب ببینم عکس العملت چیه ؟ هر وقت که از خواب پا میشی و میبینی چشای من بسته ست با دستای خوشگلت میزنی رو صورتم و صدام میکنی من عاشق این نوع بیدار کردنت هستم گلکم . امروز خیلی کار داشتم ولی فکر کنم باید کنسل کنم چون الان که ساعت 3 و بابا هنوز نیومده تو هم بعد خوردن ناهار لالا کردی اما چه لالا کردنی کمر مامان شکست اینقدر تو بغلش این ور و اون ور بردت تا بخوابی ، دوست داشتم امروز برم نمایشگاه مادر کودک ، نمیدونم میشه یا نه ؟ ببینیم حالا تا غروب چی میشه ....
21 شهريور 1390

یه جمعه بدون بابایی

                                                                                                                                      امروز 18 شهریوره و من و شما بخاطر اینکه بابا جون رفته سر کار تنهاییم خوب چاره ایی نیست بابایی بخاطر یه سری مسایل مالی شرکت مجبور شد بره و بخاطر اینکه تمام تلاشش رفاه ما دوت...
21 شهريور 1390

90.6.19

 مامانی جون امروز تا ساعت 11 خوابیدیم آخه دیشب خیلی اذیت کردی اصلا نمیخوابیدی الان یه مدته شبا باید به سختی بخوابونمت دیشب هم میخواستم زود بخوابونمت تا با بابایی یکم اینترنت کار کنیم ولی شمادرست یکساعت و نیم ما رو به بازی گرفتی و کلی خسته مون کردی اما اشکال نداره بزرگ شدی تلافیشو در میارم . صبح تا ظهر که کار خاصی نکردیم شما طبق معمول بازی کردی و منو یکم اذیت کردی ظهر هم بخاطر اینکه ساعت 11 بیدار شدی ساعت نزدیک های 3 خوابیدی اماهنوز نیم ساعت نشده بود که با صدای محیا جون بیدار شدی و تا دیدی که اونا اینجان خوشحال از جات پریدی بیرون آخه دخملم از بچه ها خیلی خوشش میاد مریم جون و محیا بخاطر مشکل در خونشون پشت در مونده بودن و تا ا...
21 شهريور 1390

یه شب سخت

                   90.6.21عزیزکم دیشب وقت خواب یه دفعه حالت بهم خورد نمیدونم چرا یعنی سرما خوردی آخه هیچ علایمی از سرماخوردگی رو نداری بابا پدرامی میگه شاید بخاطر عدسی بود که ناهار بهت دادم و سنگینه ولی خیلی ناراحتم تا صبح خوب نخوابیدم خدا خدا کردم که صبح دیگه مشکلی نداشته باشی ، ولی تا  الان خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد حالا تا غروب اگه دیدم حالت خوب نیست ببرمت دکتر عزیزکم .بوس   ...
21 شهريور 1390